جدول جو
جدول جو

معنی افگار شدن - جستجوی لغت در جدول جو

افگار شدن
آزرده شدن، زخمی شدن
تصویری از افگار شدن
تصویر افگار شدن
فرهنگ فارسی عمید
افگار شدن
(مُ هََ ضَ)
مانده و خسته شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : نیک کوفته شد و پای راست افگار شد. (تاریخ بیهقی ص 516).
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به شواهد افگار شدن در ذیل افگار شود، پیروزی یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). فیروزمندی. (غیاث اللغات از منتخب) ، رستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از مکروه برستن. (المصادر زوزنی). رستن از مکروه. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رستگاری. (منتخب از غیاث اللغات). فیروزی و رستگاری یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظفر دادن. (تاج المصادر بیهقی). ظفر یافتن. (المصادر زوزنی) ، آشکارا کردن و راست و استوار ساختن حجت را و هویدا نمودن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حجت آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، رهایی دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مفلس شدن. (تاج المصادر بیهقی). افلاج. مفلس شدن
لغت نامه دهخدا
افگار شدن
آزرده شدن مجروح گردیدن
تصویری از افگار شدن
تصویر افگار شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دُو زَ دَ)
آزرده شدن. مجروح شدن:
که را معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شیر و روغن فگار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ)
جمع شدن. توده گشتن. روی هم انباشته شدن: مهمات را نبایدگذاشت که انبار شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ عَ)
مهار کردن. افسار نهادن.
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ تَ)
سقط گردیدن بچۀ ناتمام:
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افگانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله.
مسعودسعد.
المنهللّه که کنون آنهمه علت
شد سهل بفر تو از این خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ ءَ)
مجروح شدن. خسته گردیدن:
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
و رجوع به شواهد افگار گشتن در ذیل افگار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لَ)
آزردن. خستن. مجروح کردن. (یادداشت مؤلف) : او مسواک بدندان بکرد و بر دندان نیرو بکرد عایشه گفت نیرو سخت مکن که دندان افگار کنی. (ترجمه طبری بلعمی).
مار مردم نیت بد بود اندر دل
بدنیت را جگر افگار کند مارش.
ناصرخسرو.
درین حال زنبوری از هوا بدهان او درآمد و دهان او را افگار کرد چنانچه بدرد عظیم مبتلا گشت و بی آرام شد. (انیس الطالبین بخاری ص 122).
و رجوع به شواهد افگار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَتَ)
پراکنده و منتشر شدن. فروریخته شدن
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ تَ)
پیروزی یافتن. به مقصود و آرزو رسیدن. نایل آمدن. کامیاب و مقضی المرام گشتن. غلبه یافتن. چیره شدن بر کسی:
بر آن لشکر آنگه شود کامگار
که بگشایداز بند اسفندیار.
فردوسی.
شوی بر تن خویش بر کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار.
فردوسی.
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
ببخشد گنه چون شود کامگار
نباشد سرش تیز و نابردبار.
فردوسی.
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر.
فرخی.
چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار اوچون نگار.
نظامی (از آنندراج).
فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت
گرچه بدین مرتبه، غیر تو شد کامگار.
خاقانی.
و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ سَ)
آشکار شدن. منتشر گردیدن:
قماری در محبت با غمی می باختم پنهان
رخی آمد برون از پرده و این راز شد افشا.
تأثیر (از بهارعجم)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ خَ)
کنایه از پادشاه شدن باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به افسر و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ کَ دَ)
فگاردن. خستن. مجروح کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افسار زدن
تصویر افسار زدن
مهار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سازوارشدن، موافق شدن
متضاد: ناسازگار شدن، هم آهنگ شدن، مطابقت داشتن
متضاد: ناهم آهنگ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد